پیام خراسان
مسافر تاکسي
دوشنبه 4 ارديبهشت 1396 - 10:11:35 AM
آواي خراسان جنوبي
خراسان انلاين- سوار تاکسي شده بودم، هواي گرم، سر و صداي زياد و ترافيک غير قابل تحمل خيابان بازار بيرجند. از همان قديم تر هيچوقت دوست نداشتم وسط خيابان جمهوري اسلامي را ديوار بکشند ، يکي آن طرف ديوار، يکي اين طرف ديوار. اصلاً بنا نبود از همان اول انقلاب هم براي جمهوري اسلامي ديوار بنا کنند که يک دسته بالا نشين بشوند و يک دسته پايين نشين. يک دسته چپ بشوند و يک دسته راست.
يک دسته فقير و يک دسته غني.
ولي روزگار کار را به جايي رساند که براي خيابان جمهوري اسلامي بيرجند هم ديوار آهني کشيدند، آنهم ديواري از ميدان امام خميني (ره) تا ميدان امام حسين (ع) ، آنهم وسطش گلهاي پژمرده اي که به همه چيز مي ماند جز گل!! بي خيال.
راننده تاکسي گفت: معلم هستيد؟ گفتم: نخير. روزنامه نگارم. پرسيد: روزنامه نگاري يعني چي؟ نان و آب هم دارد براي شما؟ گفتم: نانش درد و غم مردم است که به جان ما مي رود و آبش فحش و ناسزاي مسئولان که هميشه خيسمان مي کند و تب و لرز به انداممان مي اندازد.
گفت: اجناس چقدر گران شده، خبر داريد؟ لبخندي زدم. گفتم: خب خدا رو شکر.
مردم سختي ببينند براي کارهاي بزرگ آماده تر مي شوند.
گفت: لبنيات گران شده، گوشت گران شده، ميوه که وحشتناک گران شده، لوازم خانگي گران شده، حتي پوشک بچه هم گران شده!
گفتم: الحمد لله رب العالمين. امنيت برقرار، زندگي آرام،بي خيال گراني.
گفت: نکند بيرجند زندگي نمي کنيد؟
شيشه ماشين را کمي پايين کشيدم و با خنده گفتم: نخير.
جزاير قناري زندگي مي کنم، يک ويلاي حقيرانه اي داريم آنجا، قند و چايي تموم شده بود آمدم اينجا از بازار وطن خريد کنم! چرا برادر. همينجا زندگي مي کنم، البته زندگي که نه، مردگي بله، ايراني ام، بيرجندي اصل.
گفت: فکر کردم خبر نداريد از درد مردم حتماً تازه از جاي ديگري آمده ايد.
آقا شما که روزنامه نگاريد آشنا نداريد يک پسر و دخترم بيکارند، يکي ليسانسه، يکي هم فوق ليسانس، جايي استخدامشون کنند؟
گفتم: آشنا که ندارم، اما دوستاني را مي شناسم که آشناها خيلي کارها برايشان انجام دادند، اجاز بفرماييد شماره شون رو تقديم حضور کنم.
گفت: حالا فعلاً پسرم رفته توي همين شبکه هاي بازاريابي سرمايه گذاري کرده به اميد خدا سود خوبي قول دادند که نصيبش خواهد شد.
گفت: آقا شما که روزنامه نگاريد روي کاغذ يک متن براي من مي نويسيد جلو شيشه نصب کنم خلق ا... سوار مي شوند از دادن فحش هاي رکيک به اين و آن خودداري کنند؟
آقا هرکي مي نشيند به يک کسي يا يه جايي بايد فحش بده انگار. گفتم : خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو! شما هم همراهي کن برادر.
فقط به جاي فحش به خودي ها، فحش به ناخودي ها بده. حالا به کي و به چي فحش مي دهند؟
دوباره دستش را گذاشت روي بوق و اسامي را گفت.
اين بار بوقش طولاني تر بود.
گفتم: کرايه هواپيما بالا رفت. کرايه تاکسي هم بالا رفته؟ گفت: طياره که از قديم هم مال از ما بهترون بوده، يا پولدار سوار ميشه، يا مريض دار، يا اداره جاتي ها که حق پول بليط ها کنار حق مأموريت برايشان به راه است.
آنقدري که کرايه تاکسي ها بالا برود، باز چند برابرش قيمت کالاها را هم بالامي کشند. نظارتي نيست آقاجان.
گفتم: چرا هست آقا جان.
البته جاهاي خاص براي افراد خاص.
مثل ماليات، مثل جريمه ها، مثل وام بانک ها، مثل استخدامي ها، مثل خيلي چيزهاي ديگر.
الحمد لله رب العالمين، خدا رو شکر، زندگي خيلي خوبي داريم. گفت: بله، ولي آقا به خدا مردم توي سختي زندگي مي کنند.
يک سر به بيغوله هاي اطراف بيرجند بزنيد.
ببينيد مردم کجاها و با چه شرايطي زندگي مي کنند.
گفتم: العاقبه للمتقين، روحيه ظريف خودتان را با اين مسائل خدشه دار نکنيد.
برويد بالاي شهر، به نظرم هر صبح يا عصري يک سري به بعضي از منازل بالاي شهر بزنيد، از حاج خانم اجازه بگيريد به شرط درويش کردن چشم ها، کنار يکي از چهارراه هاي خيابان مدرس يا معلم بايستيد و اين ماشين هاي مدل بالاي همشهريان را تماشا بفرماييد.
کلاً روحيه شما عوض خواهد شد.
اصلاً به ياد بيغوله ها هم نخواهيد افتاد.
اين دل را بايد اميدوار نگه داريد، به آينده. چه روشن ، چه تاريک. به هرحال بايد نور اميد در دل شما تا ابد روشن باشد.
گفت: آقا اصلاً ديدم نسبت به زندگي عوض شد از وقتي با شما صحبت کردم. به چه نکات مهمي اشاره مي کنيد.
چرا اينها تابه حال به ذهن خودم نرسيده بود؟
گفتم : بله! کلاً ما آدم ها همينجوري هستيم.
ديد ما نسبت به جهان به مرور عوض خواهد شد.
تازگي ها متوجه شدم که خيلي از مسائلي که ما بيهوده درباره اش غصه مي خوريم آنقدر بي ارزش هستند که خيلي از همشهريان آن طرف شهر درباره اش فکر هم نمي کنند.
عجيب نيست؟ مثل کار، مثل اشتغال، مثل اجاره منزل، مثل توسعه و پيشرفت، مثل لقمه ناني سر سفره.
گفت: بله! واقعاً عجيبه.عشق کردم از شما پول کرايه امروز را نگيرم.
گفتم: به به ، چه سعادتي. اي به چشم. فقط نگفتيد براي رياست جمهوري به چه کسي رأي مي خواهيد بدهيد؟عصباني شد.
نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت: مرديکه بوق، برو پايين،توي ماشين من حرف سياسي موقوف،برو پايين.
کرايه ي شما هم هزار و سيصد و نود و شش تومان.
همينجا تا قرون آخرش رو بايد بدي!! ترسيدم و سريع پياده شدم. چند روزي از اين ماجرا مي گذرد.
من احتمالاً تا آخر عمر ديگر تاکسي سوار نخواهم شد.

http://www.khorasan-online.ir/fa/News/5449/مسافر-تاکسي
بستن   چاپ