فراموشی، فراموشی... تنها تو را به یاد میآورم
شنبه 16 تیر 1397 - 9:40:17 AM
ایسنا
|
|
خراسان آنلاین - رو به من کرد و گفت: «مادرم مثل کوه محکم بود، اما برای زندگیکردن، کوهبودن کافی نیست». آزاده از دوستان قدیمی من بود. از لحاظ ظاهری کاملاً به مادرش رفته بود. چهارشانه و قدبلند با انگشتانی استخوانی و کشیده و ابروهایی که تا گوشههای صورتش ادامه داشت. مهربان بود و با چشمانش حرف میزد؛ مخصوصاً وقتی از مادرش برایم میگفت. آزاده تجربهای را پشت سر گذاشته بود که برای کمتر کسی پیش میآمد. شاید همین تجربه سخت، به چشمانش چنین عمقی داده و حرفهایش را اینچنین نافذ کرده بود. پدرش 31 سال سن داشت که آنها را ترک کرد و مادرش نیز از 40 سالگی به بعد، دیگر آن مادر سابق نبود. آنچه در ادامه میخوانید، برشهایی از زندگی آزاده و مادرش است. او برای ما گفته که چگونه با یکی قویتر از مادرش روبهرو شده است. اپیزود اول: از آغاز آفرینش تا 31 سالگی پدرم چهار فرزند را سقط کرده بود و دیگر امیدی به آمدن «امید» و «آرزو» نداشتند که خدا من را جلوی رویشان قرار داد. برای کارهای درمانی پدر، هر ماه، یک هفته مشهد بودیم. خانهای اجاره کرده بودند که مزاحم دوست و فامیل و آشنا نباشیم. پدرم درهمان خانه اجارهای از دنیا رفت و مادرم را با فرزند چهارمِ چهارماههای که در شکمش بود، تنها گذاشت. پدرم 31 ساله بود که سرطان روده وجودش را قاب گرفت و به دیوار زد. درآن زمان فقط دوسال داشتم و «امید» و «آرزو» پدرم را بیشتر دیده بودند و طعم گفتن کلمه پدر را بیشتر از من چشیده بودند. بیچاره مهدی، برادر کوچکترم، که هیچوقت پدر را ندید. همیشه دوست داشتهام بابا را صدا بزنم و این تجربه را داشته باشم؛ چه آرزوی کوچکِ بزرگی! که هیچگاه به حقیقت نخواهد پیوست. از همانجا بود که چیزی در مادرم فشرده شد و او را محکم و محکمتر کرد. از همانجا بود که تمام مسئولیت فرزندان و خانه را بهتنهایی با چهار فرزند قدونیمقد بر عهده گرفت. اپیزود دوم: کوهها چگونه کوه شدند؟ کار اصلی مادرم کشاورزی و باغداری بود و برای انجام کارهایش مجبور بود از شهر به روستا برود. هرسال کرم ابریشم پرورش میداد. گاهی میدیدیم میان دارودرختها با آن موجوداتی که یک عمر دور خود پیله میتنیدند، همصحبت میشد. واقعاً دوستشان داشت. بزرگتر که شدیم، دلمان میخواست هرکداممان گوشهای از زندگی را بگیریم. مدام به مادر اصرار داشتیم که «امسال کرم ابریشم برندار!»؛ اما کو گوشش شنوا!؟ میخواست یکتنه جواب چهارنفرمان را بدهد. خیاطی هم میکرد -نه اینکه شغلش خیاطی باشد؛ برای خودمان، خالهها و دوروبریها میدوخت و سوزن میزد. هر جمعه برای پختن نان به روستا میرفت تا نکند بچههایش نان نانوایی بخورند. خمیر را صبح زود درست میکرد و تا قبل ظهر پای تنور میرفت تا برایمان نان بپزد. بوی نانی که میپخت با هیچ نانی قابل مقایسه نبود. هر روز غذایش روی گاز قُل میخورد تا خودش به خانه برسد و سفره را برایمان بیندازد. هنوز بوی غذایش را زیر پوستم حس میکنم مثل عطری که در لباسی جامانده است. زبانزد شهر و روستایمان بود و همه از اقتدار و حجم کاری که انجام میداد، تعریف میکردند. از گوشهوکنار میشنیدیم: «ببین عمهفاطمه با یکوجب زمین، چطور چهار بچه قدونیمقدش را راه میبرد!». اپیزود سوم: اولین رود بر پیشانی کوه بزرگتر که شدم و سر کار میرفتم، برایم غذا میپخت. دو-سه دفعهای متوجه شدم هر غذایی که میپزد، یکی از مواد اولیهاش را فراموش میکند؛ مثلاً سوپ بدون هویج و... . کسی که به همه درس آشپزی میداد، هویج سوپش را فراموش میکرد؟ محال بود. به رویش نمیآوردم و با خودم تلقین میکردم که «پیش میآید دیگر». روزبهروز این مسئله حادتر شد. به پزشک مراجعه کردیم. اطرافیانمان متوجه موضوع نبودند. هیچ تغییری در ظاهرش دیده نمیشد. دکتر گفت پانزده سال است که این بیماری گریبانگیرش شده! پانزده سال؟! واقعاً پانزده سال؟! مگر چقدر سن دارد که پانزده سالش هم اینگونه گذشته است. با این حال، متخصصان معتقد بودند «زیاد دیر نیامدهاید. چاره هست». مادر چهلسالهام قدرت زیادی داشت اما یکی قویتر از خودش به سراغش آمده بود. اینبار نمیدانست از کدام طرف به او حمله میشود. حواسش نبود با چه چیزی روبهروست. نمیدانست زندگی با سوءاستفاده از حواسپرتیاش، چه نقشهای برای او کشیده است. اپیزود چهارم: هر کوه، درهای است هر هفته برای دکتررفتن به مشهد میآمدیم. شرایط هر روز سختتر میشد و زوال عقل بیشتر. اوایل با اتوبوس به مشهد میآمدیم و با هم بودیم. هر شهر که میرسیدیم، از جایش بلند میشد و میخواست برود خانه. مسافران گردنهایشان را از پسوپشت صندلیها کش میدادند و طوری به چشمانم زُل میزدند که انگار من باعث این اتفاقم! هرماه رفتوآمد سختتر میشد. آنقدر در مسیر اذیت میشدم که مسیر پنجساعته، برایم روزها طول میکشید. تا میرسیدیم مشهد انگار پروژهای چندساله را به پایان رساندهام. گاهی بهطرز احمقانهای موبایلم را در گوشم میگرفتم و وانمود میکردم با کسی حرف میزنم که گویا در پایانه منتظر ماست! به هرحال با همان رسیدن به مقصد، پیروزی کوچکی را در وجودم حس میکردم. شاید همین دلخوشیهای خندهدار بهانهای میشد برای ادامهدادن پرقدرتتر «داستان مادرم». هر دوره زمانی، یک عادت را دنبال میکرد. یک هفته مدام ناخنهایش را به فرش میکشید تا جاییکه زیر ناخنهایش خون جمع میشد. یکمدت مدام لباسپوشیده دمِ در نشسته بود. چندماهی فقط برای از دستدادن پدرم اشک میریخت؛ انگار سفر کرده بود به بیست سال قبل. سالها از فوت پدرم میگذشت اما طوری گریه میکرد که گویا همین چند ساعت پیش از دستش داده. چند روز آنچنان دندانهایش را به هم میفشرد که صدای فشردن دندانهایش به بیرون اتاق میآمد. بعضی وقتها آنقدر عصبی میشد که شاید به نوهاش هم رحم نمیکرد. حواسش دست خودش نبود، نگاهش، صدایش، وجودش دست خودش نبود. فراموشی مانند موجودی مرموز در او جان گرفته بود و به جای مادرم حرکت میکرد، لبخند میزد، میگریست. همیشه تشنه بود و مغزش فرمان نمیداد که همین چند ثانیه قبل یک پارچ آب خورده! حتی حمام هم که میبردیمش، باید هر چند دقیقه یکبار آب مینوشید. آنقدر دستانش قدرت داشت که دونفر مرد هم نمیتوانستند از پسش بربیایند. تمام پیشانیاش را با یک دستمال محکم بسته بودیم که صدمهای به سرش نزند. حتی لوله گاز را هم عایق کرده بودیم. اتاقش به جز یک تخت چیزی در آن نبود. اما مثلاینکه کلاً از لبه پنجره یادمان رفته بود. در یک چشمبههمزدن آنچنان گوشه لبش را به لبه پنجره زده بود که لبش چاک خورده بود. به بیمارستان رفتیم، اما چه فایده که کسی مسئولیت را قبول نکرد. از یک پرستار خواستیم تا به خانه بیاید، اما او هم گفت با این اوضاع نخ بخیه را میکشد و مشکل بدتری بهوجود میآید. به خانه برگشتیم. همانطور زخم باز را مراقبت کردیم تا خوب شود، اما مراقبت از این زخم ساده، برایمان بهدشواری مراقبتهای جراحی قلب باز بود. در تمام مدتی که لبش چاک خورده بود، در دهانش عسل میریختیم تا شاید زودتر این زخم خوب شود. مدتی بود که هروقت برایش غذا میبردیم، اصرار داشت دستمان را ببوسد. گویی قسمت محبت مغزش فعال شده بود. میترسیدیم بوسهاش تبدیل به دندانگرفتن شود و زخم محبتِ جنونآمیزش تا روزها روی دستمان بماند. با خواهرم نوبتی پیشش میخوابیدیم و پرستار جوابگوی مسئله نبود. هرچند ساعت زنگ میزد و از یکچیز گله میکرد. هرچه با او درمورد این بیماری صحبت میکردیم، قبول نمیکرد و از مادرم توقع رفتاری عادی داشت. چند هفتهای بود که روز و شب نمیخوابید و هر روز ضعیفتر میشد. خوابیدن را یادش رفته بود. نصف قرصی که شاید یک نفر عادی را دو شبانهروز به خواب میبرد، یک ثانیه هم راحتش نمیکرد. ما هم نمیتوانستیم بخوابیم، چون اگر از خانه بیرون میرفت، دیگر پیدایش نمیکردیم. به مرحلهای رسید که دیگر قرصهایش را هم از دهانش به بیرون پرت میکرد. مجبور بودیم قرصها را در هاون بکوبیم و در غذاهای سردی که میخورد، بریزیم. این مرحله را هم رد کردیم، مانده بود غول آخرش... . اپیزود آخر: دستکشیدن بر کوهی خاکگرفته غول آخرش ناامیدی بود که هیچگاه مغلوبش نشدیم. بعضی اوقات آنچنان حال مادرم خوب میشد که هیچکس فکرش را هم نمیکرد مشکلی داشته باشد، اما روز بعد معلوم نبود که چطور خواهد گذشت. یک روز به خانه آمدم. داشت با مبل حرف میزد و آن را میبوسید. آن یکتکه تخته و پارچه را با برادر کوچکترم اشتباه گرفته بود. تمام خانه آمال و آرزوهایم بر سرم خراب شد. خیلی از اسمها و افراد از یادش رفته بود، اما اسم من را بهخاطر داشت تا اینکه طنین «آزاده» نیز دیگر تارهای صوتیاش را نلرزاند. اسم برادر کوچکترم را هنوز به یاد داشت تا اینکه مهدی به سربازی رفت. اولین مرخصی که برگشت، موهایش را زده بود و همین کافی بود تا او نیز فراموش شود. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم شاید سرطان بیماری بهتری بود. حداقل میتوانی کارهایت را انجام بدهی و دستوپایت در اختیار خودت است. حداقل تا آخرین روز عزیزانت را میشناسی و کنترل خودت را داری. سه روز بود که دیگر هیچ توانی نداشت و مشخص بود که این کوه استوار قرار است با نسیمی از جا کنده شود. ناراحت بودم اما شاید ته دلم خوشحال هم بودم! با خود میگفتم «از شر این بیماری لاعلاج خلاص میشود» اما یکهو دلم از همهچیز خالی میشد. مسیر آلزایمر برایمان صعبالعلاج بود، اما در روزهای پایانی واقعاً به بنبست رسیده بودیم و لاعلاج شده بود... . مادرم مُرد. نه به این سادگی که کلمات میگویند، اما مادرم واقعاً رفت. ازدستداده بودم پدر و مادری را که نمیشود دوباره به دست آورد. چندوقتی است که نبودنش جایی میان سینهام را خالی کرده. هر جمعه دست دخترم را میگیرم و به خانهاش میروم. خانهای که بیشباهت به رحم نیست و بهاندازه یک خوابیدن به پهلو جا دارد. با دخترم، روشنا، دمِ در خانه مادرم مینشینیم و با او درددل میکنم. یقین دارم حرفهایم را میشنود و فراموش نمیکند. گاهی سر خاک، به قدوبالای دخترم که نگاه میکنم، اشک چشمانم را پر میکند. شاید بدترین قسمت این بیماری آنجا بود که من مادر شده بودم و این حس را تجربه میکردم، اما مادرم دیگر متوجهم نبود... .
http://www.khorasan-online.ir/fa/News/71911/فراموشی،-فراموشی-تنها-تو-را-به-یاد-میآورم
|